مهرآیین

My Photo
Name:

روزگار بر این شد که من در خاورمیانه به دنیا بیایم آن هم در ایران . نبشتن رادوست دارم و شاید یکی از بدیهای من نیز همین باشد چون گاهی بر زبان نمی آورم آنچه بایسته است گفته شود و می نویسم شاید وقتی دیر باشد.آنچه که می نویسم همان مهرداد کوفیانی است اگر می خواهید بشناسیدش.قول داده ام که سیاسی ننبیسم و پایبند آن نیز خواهم بود. این برگ پیش از آنکه از برای شما باشد از برای خودم است بنابراین اگر خیلی خودمانیست و یا اسامی گمنامند،ببخشید.هم فکری و هم یاری شما نیز کمک بزرگیست.هرآنچه که نبشته ام بر اساس درستی است و حقیقتی را تباه نکرده ام.

Friday, May 14, 2010




حس با هم بودن, حس پرشور یکی بودن و یکی شدن در وجود همه ما انسان ها شاید که یک قلب بزرگ, روح بزرگ و اندیشه .بزرگ رو خواهان باشه. واژه های دل نشین زیر بخشی از ایمیل دریافتی از برادرم, سامی, هست که چند روز پیش به دستم رسید.

امیدوارم همه ما به آنچه که همیشه آرزوش رو داشتیم برسیم, وقتی یکی از ما بهش رسیده باشه, انگار همه ما به آرزوهامون رسیدیم
  13 May 2010
BC, Canada

Saturday, May 01, 2010



















برای من سفر همیشه جذ اب و هیجان انگیز بوده درست همانند هیجان یک کودک, ساده ولی پر رمز و راز.

ولی حس متفاوت بودن در این سفر رو آشکارا می دیدم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من چمدونها م رو ببندم. برای من بهار امسال هم متفاوت بود. شور و هیجان خاصی داشتم امسال.

سری به پایگاه شیراز زدم, جایی که دوران شیرین و خوش کودکی من اونجا اتفاق افتاده بود. به هر جا یی که از پایگاه رفتم, خودم رو میدیدم. مدرسه نگهبان, مادر کوهی مهد کودک, محمود آقای کتاب فروش و اولین کتاب ژول ورن (میشل استروگف) که از اونجا کادو گرفتم. مهرداد کودکی قهرمان کتاب های ژول ورن بود. من با کاپیتان پانزده ساله به آفریفا سفر کردم و با کاپیتان نمو به زیر دریا ها . با فیلاس فوگ ترس, فرار, اعتماد یه نفس و گشاده دستی رو تجربه کردم و با جزیره اسرار آمیز, علم و هیجان رو.

خیابون های پایگاه هنوز هم بوی تازگی دوران کودکی رو می داد. شر و شور کایت بازی و دوچرخه سواری توی اون محیط سبز و پرگل و فرار از دست سرگرد کردبچه سردسته دژبان ها و سربازهاش به دلیل کندن شاخه های آبشار طلایی. شوق فوتبال با توپ هایی که هنوز مثل آدم های جامعه, تقلبی نشده بودند و نگهبانی از شاخ و برگ های چهارشنبه سوری از دست بچه های خیابون پشتی. صدای غرش هرکولس و اف 4 و روزی که بوی تند جنگ , سیاهی دود و صدای نا آشنای انفجار, گریه ازترس پسری که زیر درخت مانده بود و ترکش هایی که برای دیدنشان به هر دری می زدم.

به مدرسه نگهبان رفتم. همان کلاس های قدیمی و همان حیاط. همه چیز دست نخورده مانده بود. به یاد حسنک کجایی و من یار مهربانم. به یاد آن مرد با اسب آمد. آن شاخه های گندم کتاب ریاضی و داستان خانواده هاشمی. همه را با لمس تخته سیاه حس کردم. دلم می خواست دوباره باشند. مشق شب باشد. دیکته باشد. امتحان های ثلث اول , دوم و سوم باشند. شوق کیف مدرسه و اردوهایی که برای دنیای کودکی سفر به اعماق زمین بود.

گویی برای سال های زیادی نخواهم دیدشان.

سری هم به بلوک 29 زدم. جایی که آزاده اولین دوست دختر دوران کودکی ام را آنجا پیدا کردم. ما همیشه بر سر بستن بند کفش من داد و بیداد کودکانه می کردیم.

از تهران و همه خاطراتم در این شهر هم خداحافطی کردم. من در این شهر عاشق شدم و عشق ورزیدم, متنفر شدم و دور شدم. به قبرس رفتم, به لارناکا, به دوران شر و شور عشق بازی, با بازی چشم ها و شنیدن صدای تپش قلب. به یاد خیابان فینیگودز و ساحل آرام مدیترانه که امواج آن هرگز خشم نگرفتند. به یاد شیطنت های آیا ناپا و سادگی شهر پروتاراس. با زیبایی دهکده قلاته و بلندای کوه المپوس که اورست بود برای قبرسی ها و با خیابان شاد ماکاریوس نیکوزیا هم خداحافطی کردم.

به آمستردام رفتم, به یاد قدم زدن های شب هنگام کنار کانال ها آن هم مست عاشق بودن. به یاد گل های همیشه رنگارنگ شهر کوچک دن هاگ. به یاد پاب مومو, خیابان سنت پیتر, تابلوهای زنده رامبراند که نفس می کشند و فرودگاه پر احساس شیپول. (اسکیپول) آنقدر خاطره هست که نگذارند از آمستردام به آمریکای شمالی سقر کنم .به یاد ماستریخت, به یاد اولین خلبانی ام که تنها 7 دقیقه و 20 ثانیه عمر نداشت . و به یاد پول ایورس و سادگی معصومانه هنک هندریکس که نیستند دیگر. هرگز در مرگ کسی اینچنین نگریسته بودم.

بر این باورم که از همه شیرینی و تلخی ها, سختی ها و سرآزیری ها به نیکی یاد خواهم کرد.

Wednesday, August 13, 2008


امشب
قرار بر این شد که من امشب رو در مهرآیین بنویسم. روزی که به قول آرمان من آنچه رو که از آرمان دیده بودم براش به زبان آوردم.
البته آزاده هم خیلی از گفتمان من رو نوشته که تلاش می کنم بنویسمش اینجا.

Wednesday, January 17, 2007

نبشته های ایرانی از تل آویو

چند سالی هست که من "کافه گینزبورگ" را در

وبلاگ خودم آورده ام ولی هنوز هیچ از او ننبشته ام.

به قول عزیزی : شاید به اندازه کافی تلاش نکردم.

در تلاش نیستم که تاریخ فرزندان استر را گرداوری

کنم چونکه نه سوادش را دارم و نه محدودیت ها اجازه

می دهند. آنچه که مرا شادمان کرد همان زایش دست-

نبشته هایی ایرانی از سرزمینی است که اسراییل می نامندش.

این دست نبشته ها، رها و آزاد از هرگونه چشم تنگی و

کوته بینی فرهنگی و سیاسی از درون اسراییل می آید

و شاید به همین دلیل ارزشمند باشد وآنچه که آن را برای

من ارزشمند تر کرده است این است که این نبشته ها پیش

از آنکه فارسی باشند، ایرانی اند.

در این زمانه که خاورمیانه درد نادانی ساکنانش را

بر دوش می کشد و شاید افسوس گذشته اش را دارد،

بودن چنین اندیشه ای آن هم از تل آویو، بسیار ارزشمند

است. آنانکه استاد تاریخ اند و گذشته را با همه سپیدیها و

سیاهی هایش می نویسند خوب می دانند که خاورمیانه

بیش از هر زمان دیگری نیازمند آرامش است.

امیدوارم که "کافه گینزبورگ" همیشه باز بماند با

همان موسیقی دلنوازش.

تقدیم به فرهاد مرادیان

www.cafeginsburg.blogspot.com

Tuesday, January 16, 2007


Try the hardest for the hardest

Victory!

I like people who try the hardest, I like people

Who conquer their desire than themselves and

I like people who conquer their enemies for the

Hardest victory which I believe, is the victory

Over self. Here I responded to a comment posted

By a person who didn’t leave his/her name however

Claimed that he/she knows the poor girl طفلکی]]

Mentioned in my article; I don’t bother you anymore.

کارم ز دور چرخ به سامان نمی رسد

خون شد دلم ز درد و به درمان نمی رسد

با خاک راه راست شدم همچو باد و

باز تا آب روی می رسدم نان نمی رسد

پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان

تا صد هزار زخم به دندان نمی رسد

سیرم ز جان خود به دل راستان

ولی بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی رسد

از دست برده جور زمان، اهل درد را

این غصه بس که دست سوی جان نمی رسد

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند

جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد

تا صد هزار خار نمی روید از زمین

از گلبنی گلی به گلستان نمی رسد

از آرزوست گشته گران بارغم دلم

آوخ که آرزوی من آسان نمی رسد

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید شد

و آوازه ای ز مصر سوی کنعان نمی رسد

حافظ صبور باش که در راه عاشقی

آن کس که جان نداد به جانان نمی رسد


Thursday, January 11, 2007

کمی خودمانی از آلبرتا*




احسان همکلاس دوران هنرستان من بود و

بعد شد یکی از بهترین دوستان من. مدتی بعد از این

ستاره و... هم به جمع ما اضافه شدند. ستاره و احسان

فارغ از تمامی محدودیت ها و فشارها هم از

طرف هر دو خانواده و هم از طرف جامعه ای

که همگی ما در آن زندگی می کردیم بالاخره

به هم رسیدند.

بی خبر از آینده همگی به غربت گریختیم.

خبر جدایی آن ها خیلی دردناک بود اگرچه

در آخر به شیرینی به پایان رسید. به قول

خود احسان، آن هم با یک جمله. متن زیر

ایمیلی ست که خودش فرستاده است شب گذشته،

اگر دارای واژه های ناروا و خیلی خودمانی ست،

به احترام خود و دنیای خودمانی خودتان ببخشید.

سلام مهرداد

چطوری پسر؟ امیدوارم کهok باشی تو ایران .

اگرچه تو هیچ وقت از اون مملکت خوشت نمی اومد.

پریشب داشتم با سیامک تلفنی صحبت می کردم،

وقتی فهمید که تو با.........سر یه میز نشستی،

تا چند ثانیه نمی تونست حرف بزنه، شکه شده

بود مهرداد. واقعا شکه شده بود. خلاصه آخر شب

حالش بد می شه و ژاسمین زنگ می زنه 911.

همش فکر تو بود که الان همه اینا تو رو دوره

می کنن. می گفت که خوب می تونه تصور کنه

قیافیه خستتو، بغض گلوشو گرفت. آزی هم از ما شنید،

هی پشت سر هم زنگ می زد که بهت بگیم

مواظب قلم و کاغذت باشی این دفه. حالا من و

ستی هم نگرانتیم بابا. زود این پروپوزال لعنتی

رو به یه جایی برسون و بپر این ور. مامان و سرهنگ

هم که دارن میان. شاید باورت نشه ولی اینجا چند نفرن

که می خوان ببیننت. یکیشونو بهت معرفی می کنم

که حال کنی. این خانم جونز با شوهرش دیوانه کردن

ما رو به خدا. وقتی تابستون به سیامک گفتم که مهرداد می گه

بدون وکیل برم دادگاه طلاق، شاکی شده بود که آخه

کدوم.......اونم تو کانادا بدون وکیل میره دادگاه طلاق

که تو داری میری؟

خلاصه که من الان ستی و اشکان رو از تو دارم پسر

اونم فقط با یه جمله.

خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم که تو با پگاه و نسیم

ریختین به هم. من که خوب میدونم این وسط 4 نفرم

موش میپرونن و آب میدن همه رو.

تو مشکل زندگیت اینه که خیلی زود به همه trust

میکنی، زود با همه اخت میشی و متاسفانه ومتاسفانه

زود درد دل میکنی مهرداد بیخبر از اینکه همین آدمایی

که براشون درد دل میکنی شاید هم نظر تو باشن ولی

صبر میکنن که تو اون دهنتو باز کنی و حرف بزنی. اینم

میشه آخرش که کسایی که تا دیروز براشون عزیز بودی

و سنگ تو رو به سینه میزنن، جلوت ایستادن و اینچنین

میکنن. خیلی از اونا اصلا هم ردیف تو و خونواده تو

نیستن مهرداد. اونا مقصر نیستن مهرداد، تویی که مقصری

این تویی که نادونی کردی. همین که اونا حرفای تو رو(چه

درست و چه به غلط) تحویل کسایی دادن که تو در موردشون

صحبت کردی نشون میده که چه شخصیتی دارن، از چه

خونواده ای اومدن. این برای شناختنشون کافیه.اگرچه آخر

داستان این تویی که مقصری. تو خریت کردی.

این که فقط روی قبرس focus کردی عالیه. شاید کسی مثل

من ندونه که چه سختی براش کشیدی. بزار سرهنگ و مامان

اول برن، تمومش کن.

نگران مامان و بابا نباش، تازه تیمسار و سرهنگ رنجبرم

دور و برشونن.

هر وقت که خسته از این همه جریانات بودی، یادت به جمله ای

بیفته که بهم گفتی مهرداد................................................

...............................................................................

*آنچه که نبشته ام با اجازه از احسان و

ستاره عزیز بوده است.

Wednesday, January 03, 2007

"بغداد سوزان"


دیشب در اندیشه عراق بودم. نه به مرگ صدام و نه به اخبار بمب هایی که گویا عادت شده اند هم از برای ما و هم از برای مردم عراق و نه به جنگ ما با عراقی ها و نه به اختلاف زبانمان و نه..........

دیشب در این اندیشه بودم که زندگی در عراق چگونه می تواند باشد؟ به چه امیدی می تواند باشد؟

در این اندیشه بودم که چه برزخی می تواند باشد این عراق؟

بی شک نمی توانم جواب این سوال را از Dan و یا ازدیگرانی بپرسم که همچون او مدتی را در عراق با اسلحه سپری کرده اند. این بود که دیشب دوباره سری زدم به "بغداد سوزان" ، وبلاگی که هنوز نویسنده اش بیم دارد که خود را معرفی کند، مهم نیست که این دختر عراقی همراه و یاور کدامین گروه عراقیست، مهم نیست که کرد است، شیعه است یا سنیت. مهم آنجاست که دخترک این چنین امیدوارانه آینده کشورش را در "بغداد سوزان" آورده است.

"بغداد سوزان" وبلاگی است با ویرایشی ساده اما سرشار از زندگی.

www.riverbendblog.blogspot.com

دیشب در این اندیشه بودم که چگونه می توان در عراق امروز اینگونه اندیشید؟















Gulf Stream

I heard the sound of feeling
In the depth of tears of sky
on the blue rock
In the warm Gulf Stream
I saw the sound of feeling
The sound of peace,
The sound of life,
And the sound of rest,

I saw the sound of kindness
The sound of union and combination

In the warm Gulf Stream

I felt the sound of bells of immigration,
I felt the cry of birth
I felt the purity
In the blue leaves,
In the peace of sleeping sands in water,
In the multicolored heart of coral

In the slow pulsation of Gulf Stream

I have seen another world

In the green leaves of Gulf Stream

By: Mehrdad Koofiani, June 1999, Shiraz