برای من سفر همیشه جذ اب و هیجان انگیز بوده درست همانند هیجان یک کودک, ساده ولی پر رمز و راز.
ولی حس متفاوت بودن در این سفر رو آشکارا می دیدم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من چمدونها م رو ببندم. برای من بهار امسال هم متفاوت بود. شور و هیجان خاصی داشتم امسال.
سری به پایگاه شیراز زدم, جایی که دوران شیرین و خوش کودکی من اونجا اتفاق افتاده بود. به هر جا یی که از پایگاه رفتم, خودم رو میدیدم. مدرسه نگهبان, مادر کوهی مهد کودک, محمود آقای کتاب فروش و اولین کتاب ژول ورن (میشل استروگف) که از اونجا کادو گرفتم. مهرداد کودکی قهرمان کتاب های ژول ورن بود. من با کاپیتان پانزده ساله به آفریفا سفر کردم و با کاپیتان نمو به زیر دریا ها . با فیلاس فوگ ترس, فرار, اعتماد یه نفس و گشاده دستی رو تجربه کردم و با جزیره اسرار آمیز, علم و هیجان رو.
خیابون های پایگاه هنوز هم بوی تازگی دوران کودکی رو می داد. شر و شور کایت بازی و دوچرخه سواری توی اون محیط سبز و پرگل و فرار از دست سرگرد کردبچه سردسته دژبان ها و سربازهاش به دلیل کندن شاخه های آبشار طلایی. شوق فوتبال با توپ هایی که هنوز مثل آدم های جامعه, تقلبی نشده بودند و نگهبانی از شاخ و برگ های چهارشنبه سوری از دست بچه های خیابون پشتی. صدای غرش هرکولس و اف 4 و روزی که بوی تند جنگ , سیاهی دود و صدای نا آشنای انفجار, گریه ازترس پسری که زیر درخت مانده بود و ترکش هایی که برای دیدنشان به هر دری می زدم.
به مدرسه نگهبان رفتم. همان کلاس های قدیمی و همان حیاط. همه چیز دست نخورده مانده بود. به یاد حسنک کجایی و من یار مهربانم. به یاد آن مرد با اسب آمد. آن شاخه های گندم کتاب ریاضی و داستان خانواده هاشمی. همه را با لمس تخته سیاه حس کردم. دلم می خواست دوباره باشند. مشق شب باشد. دیکته باشد. امتحان های ثلث اول , دوم و سوم باشند. شوق کیف مدرسه و اردوهایی که برای دنیای کودکی سفر به اعماق زمین بود.
گویی برای سال های زیادی نخواهم دیدشان.
سری هم به بلوک 29 زدم. جایی که آزاده اولین دوست دختر دوران کودکی ام را آنجا پیدا کردم. ما همیشه بر سر بستن بند کفش من داد و بیداد کودکانه می کردیم.
از تهران و همه خاطراتم در این شهر هم خداحافطی کردم. من در این شهر عاشق شدم و عشق ورزیدم, متنفر شدم و دور شدم. به قبرس رفتم, به لارناکا, به دوران شر و شور عشق بازی, با بازی چشم ها و شنیدن صدای تپش قلب. به یاد خیابان فینیگودز و ساحل آرام مدیترانه که امواج آن هرگز خشم نگرفتند. به یاد شیطنت های آیا ناپا و سادگی شهر پروتاراس. با زیبایی دهکده قلاته و بلندای کوه المپوس که اورست بود برای قبرسی ها و با خیابان شاد ماکاریوس نیکوزیا هم خداحافطی کردم.
به آمستردام رفتم, به یاد قدم زدن های شب هنگام کنار کانال ها آن هم مست عاشق بودن. به یاد گل های همیشه رنگارنگ شهر کوچک دن هاگ. به یاد پاب مومو, خیابان سنت پیتر, تابلوهای زنده رامبراند که نفس می کشند و فرودگاه پر احساس شیپول. (اسکیپول) آنقدر خاطره هست که نگذارند از آمستردام به آمریکای شمالی سقر کنم .به یاد ماستریخت, به یاد اولین خلبانی ام که تنها 7 دقیقه و 20 ثانیه عمر نداشت . و به یاد پول ایورس و سادگی معصومانه هنک هندریکس که نیستند دیگر. هرگز در مرگ کسی اینچنین نگریسته بودم.
بر این باورم که از همه شیرینی و تلخی ها, سختی ها و سرآزیری ها به نیکی یاد خواهم کرد.
<< Home