My Photo
Name:

روزگار بر این شد که من در خاورمیانه به دنیا بیایم آن هم در ایران . نبشتن رادوست دارم و شاید یکی از بدیهای من نیز همین باشد چون گاهی بر زبان نمی آورم آنچه بایسته است گفته شود و می نویسم شاید وقتی دیر باشد.آنچه که می نویسم همان مهرداد کوفیانی است اگر می خواهید بشناسیدش.قول داده ام که سیاسی ننبیسم و پایبند آن نیز خواهم بود. این برگ پیش از آنکه از برای شما باشد از برای خودم است بنابراین اگر خیلی خودمانیست و یا اسامی گمنامند،ببخشید.هم فکری و هم یاری شما نیز کمک بزرگیست.هرآنچه که نبشته ام بر اساس درستی است و حقیقتی را تباه نکرده ام.

Wednesday, March 15, 2006


I don't bother you anymore !!!

It was Monday, if I remember correctly and I woke up earlier than usual just to prepare my breakfast. It began as any other day in the clinic and I discovered a short off-line message from a person who I had opened my heart to not so long ago. She wrote:

"I don't bother you any more and I'm with someone else".

Poor person didn't know that I haven't shown my last card yet, just because I had promised to my dad to keep it as a secret. Perhaps she forgot what I had written for her ages ago, before I received such a message. Those days she laughed at my poem, I remember.

Poor girl, she probably didn't know I wrote this poem specifically for her from the bottom of my heart:

نقطه .
می روم از خانه تو
و درب خانه ات را دیگر نمی کوبم
که لبخند مهر و احساسم را پشت در گذاشت,
در این باران نیرنگی


.....

Mehrdad