مهرآیین

My Photo
Name:

روزگار بر این شد که من در خاورمیانه به دنیا بیایم آن هم در ایران . نبشتن رادوست دارم و شاید یکی از بدیهای من نیز همین باشد چون گاهی بر زبان نمی آورم آنچه بایسته است گفته شود و می نویسم شاید وقتی دیر باشد.آنچه که می نویسم همان مهرداد کوفیانی است اگر می خواهید بشناسیدش.قول داده ام که سیاسی ننبیسم و پایبند آن نیز خواهم بود. این برگ پیش از آنکه از برای شما باشد از برای خودم است بنابراین اگر خیلی خودمانیست و یا اسامی گمنامند،ببخشید.هم فکری و هم یاری شما نیز کمک بزرگیست.هرآنچه که نبشته ام بر اساس درستی است و حقیقتی را تباه نکرده ام.

Thursday, February 17, 2005

به او که واژه را نمی دانست

او که مرا ندیده بود و با من به گفتگو ننشسته بود, سیاسی ام خواند.
نبشتن از برای کسی که نه او را دیده ام و نه سخنی با او شاید که
سخت باشد ولی آنچه که از دل برآید, بر دل هم می نشیند.

خیلی دلم می خواست درآن دیار باشم, در آن کهن سرزمین که هرذره
خاکش گهربار است از دید من چرا که عزیزترین و شگرفترین گاهها و
دمهای زندگی ام را در آن خاک پاک دارم. هستن و بودن من آنجا بوده
است, نهال زند گی ام هم همچنین.
من مهر مادرم, پدرم و مادربزرگم, عشقهای بچه گی ام, خندیدن و دوست
داشتن را در آن دیار فهمیدم. من "بابا آب داد" را در ایران آموختم و از همه
از همه مهمتر, من فهمیدن و بخشیدن را از پدر و مادرم در آن خاک پاک یاد گرفتم.
من آنجا آموختم که چرا هستن هست؟ چرا بودن هست؟ فهمیدم که چرا گلهای
شمعدانی می چرخند؟ من دل ایرانی و زبان پارسی ام را مدیون آن سرزمین
و نیاکانش می دانم.
و من...
و من هرگز فراموش نمی کنم دستان پرمهر مادربزرگم را که دل و زبانش را
بچه کرد تا بفهمد من کودک چه می گویم. روحش و یادش هر دم با من است
و بدنش در آن خاک پاک آرمیده است. من از او آموختم که تا زنده است دوستش
بدارم و عاشقش باشم و به قول حافظ:

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت


و من بر مزارش جز چند واژه و خنده نگریستم.

نفس گرم و پر مهر مادرم را که به جای لالایی گنگ و نامفهوم, برایم نبشته های
سعدی را کودکانه می گفت از یاد نبرده ام. او من را با عشق می خواباند و با عشق
از خواب بلندم می کرد. یادم نمیرود که به جای عروسک لال و تفنگ کور, کتاب
را هدیه ام کرد. از پدر نظامی ام فراگرفتم که مردانگی نه در خشم که در بخشش ,
فروتنی و گذشت است و فهمیدم که شجاعت واژه سترگیست
و حال...
دور از آن خاک پرگهر, فراسوی خشکی و دریا, هنوز هم دلم ایرانی و زبانم پارسیست.
هنوز قلبم پرمهر است و می بخشد. با یادگارها زندگی می کنم, پدر و مادرم, مولوی
و سعدی اند و لالایی آخرشبم, خلوت حافظ. من اشک دوری و گمشدگی را پشت لبخندم
پنهان می کنم و کسی نمی بیند که بپرسد, چرا؟ اینجا, دور از آن سرزمین شعر می گویم
و ایرانی می نبیسم.
و...
و چه سخت است پذیرای واژه سیاسی بودن برای من چرا که من از همبستگی می گویم
وسیاست از جدایی, من از شکفتن و سیاست از مرگ, من از سادگی و سیایت از نیرنگی
می گوید. من همبستگی,شکفتن, شادی,عشق و سادگی را مدیون پدر و مادرم, مولوی, سعدی
و حافظم.
اگر این واژگان و اینان سیاسی اند, من بر خود می بالم که از دوران کودکی که داستانهای
سعدی را با آوای مادرم شنیده ام, سیاسی بوده ام. اگر کنکاش در تاریخ ایران و غرور بر
بزرگی نیاکان این سرزمین, کاری سیاسیت, من به خود می بالم که سالهاست سیاسی ام
و همنشین سیاستمداران.


مهرداد کوفیانی -لارناکا

دوباره بودنم را ببین....

مهرآیین که تولدش در سرمای زمستان بود حالا دوباره
جوانه زده است تا زندگی کند.
سپاس از برای دوستان و عزیزانی که همراه و پشتیبان
من در این راه بودند.

"سبز پاییزی" را که چندی پیش با تمام احساس از برای
عزیزی نبشته بودم, بهانه ای کردم از برای جوانه زدن
مهر آیین.

" سبز پاییزی"


دیگر چیزی به مهر نمانده است.
به آن روزی که شکفتم با طرحی نو
تا نقاشی کنم بودن دیگری را
و بیافرینم بهتر شدن را
به آن روزی که به باغ آمدم
در آن باد سرد پاییزی

دیگر چیزی به مهر نمانده است
دوباره بودنم را ببین!
که چگونه سبز شدم در این خزان رنگارنگ
دوباره جوانه زدنم را ببین!
که چگونه ریشه دواندم در این خاک سرد

دیگر چیزی به مهر نمانده است
به آن روزی که خورشید پارهای انداخت
تا تنها من گرم بمانم و سبز شوم
در آن سرمای پاییزی
مهر خورشید را ببین!

دیگر چیزی به مهر نمانده است
به آن روزی که سبز آمدم از مهر خورشید
سرخی پاییز خجل زده را ببین!


مهرداد 23/08/2004
لارناکا-جزیره ی قبرس